مسکوب چهاردهسال است که مرده است. در روزی مثلِ امروز، مرگ، آن «هیچِ سنگین» کیش و ماتش کرد و او هم با خوشدلی سر فرود آورد و پذیرفت.
مسکوبْ نویسنده، مترجم، پژوهشگر و گاهی مدرّس بود. او مینوشت بدونِ این که علاقهای به کارِ پژوهشیِ سنّتی داشته باشد؛ جُستارنویس بود. ورایِ همۀ اینها، آنچه به گمانِ من، مسکوب را میکند «مسکوب»، نگاهش بود. جستارهایش آغشتهاند به فردیّت او؛ به نگاهِ شخصی و ویژۀ او. آنچه امروز متاعی بس نادر است. یک سطر از جستارش، روزنگارش یا سوگنوشتش کافیست تا آن «خرِ غریب» در پشتِ واژه واژهاش رخ بنماید. در زمانی که اساتیدِ ادبیّات بر سرِ چگونگیِ خوانشِ فلان واژه یا ضبطِ دقیقترِ آن بحث میکردند (که البته کاریست که منکِر اهمیتش شدن ممکن نیست.)، او لحظهای عقب نشست تا متونِ ادبیّاتِ فارسی را «بخواند»، بیشتر از همه شاهنامۀ فردوسی را. او ترجمانِ هرآنچیزی بود که بر آینۀ وجودش پرتو میافکند؛ حافظ، شاهنامه، ادبیّآت معاصر، ولی شاید از همه مهمتر، زندگی، و مرگ. مسکوب مرگنویسِ قهّاری بود. شاید قهّارترین. کمتر بودهاند آنها که با «سپری از عریانیِ روحِ خویش» به مصافِ اندیشۀ مرگ بروند. مرگ برای او دغدغهای بود فراتر از همۀ دغدغهها. نه صرفاً شیوۀ زیستِ ما در مواجهه با حقیقتی بهنامِ مرگ، مثلِ بسیاری، امّا خودِ مرگ، باتمامیّتش؛ با تمامِ سیاهی و پوچی و سنگینی و تلخی و بیانناشدنی بودنش. مادرش، که از جان دوستترش میداشت، وقتی مرد، اندیشۀ مرگ هم چون بختکی سیاه و عبوس بر روی زندگیاش افتاد؛ سایۀ مرگ قدمبهقدم در پیاش میرفت. مرگِ مادر بهقدری متاثّرش کرده بود که روزها بعد، شبها مینشست به نوشتنِ نامههایی به او. «مادر عزیزم! دلم گرفته است. مومنین میگویند که در آدم در مصیبت و غم به یاد خدا میافتد و به او متوسّل میشود. ولی من درچنین حالاتی همیشه به یاد تو میافتم. ایمانِ من چیزی دیگری است.» از خلالِ همان نامهها و رومهنویسیهای همان روزها، برخی از درخشانترین نمونههای مرگنویسی ایران پدید آمد. اما سایۀ ثقیلِ مرگ دیگر در وجودِ او رسوب کرده بود. با مرگِ یارانش، با عشق و تلخکامی، به سوگ نشست. سوگِ سهراب؛ سوگِ هوشنگ؛ سوگِ جهانبگلو.
مسکوب را من میشناسم به یگانگی. از اغراق گریزان بودهام ولی این مردْ چیز دیگریست. «زمانْ در او میوزید»، چون باد که در نیزاری. و او از زمان، و از بیزمان، به شیواترین بیان سخن گفت. او زندگی را تمام کرد؛ او نمرد.
او چنان سرشار و لبالب زیست که گاه خود با زندگی و مرگ همپیاله میشد. انگار هوشداریِ تمام جهان را مینوشید. [.] در خودش نمیگنجید، مثلِ انار شکفته میشد. نمیتوانست قرار بگیرد. پیاپی از زندگی و مرگ پُر و خالی میشد. در بودن و نبودن شتاب داشت. هرچه باشد میدانست که مهلت ما در فاصلهای چند روزه منتظرمان ایستاده است:
شراب را بدهید،
شتاب باید کرد.
من از سیاحتِ یک حماسه میآیم.
و مثلِ آب
تمام قصۀ سهراب و نوشدارو را
روانم.
مسکوب، در سوگِ سهراب؛ «در سوگ و عشقِ یاران»، چاپِ نخست، ص 33
دریغا که خاموشیِ ناگزیرِ اینان، خود «فتح زوال» است.
.
برای یکی از درخشانترین نمونههای روزانهنویسیِ ایران، «روزها در راه»ِ زندگی شاهرخ خانِ مسکوب را ببینید. او موجودی چندوجهی بود؛ باقی آثارش هم خواندنیست.
«نواختن تار را از زمان کودکی تا هفتسالگی به همت خود و با راهنُمایی پدرم تجربه کردم. در همان سال با پدرم هدمت مرحوم آقاحسینقلی رسیدم و از استعدادِ بنده خیلی تعریف کرد. مدتی نزدِ ایشان بودم و دورههای مرحوم حسینقلی را تمام فراگرفتم. بعد که دورهی آقاحسینقلی تمام شد، پدر مرا برد به خدمت درویشخان.» این توصیف و توضیحِ مختصریست که خودِ استادِ مرتضی نیداوود از چگونگی ورودش به موسیقی میگوید. پدرش، «بالاخان» نوازندهی تنبک بود و او، وی را وارد دنیای موسیقی کرد و در طیِّ راه، مشوقاش بود. باقی هم که از زبان خود استاد ذکر شد. اما مرتضی نیداوود، استادِ بزرگ و بهنام و چیرهدستِ تار، سازندهی بعضی از مشهورترین ترنانهها و نغمههای موسیقی کلاسیک ایرانیست. او را شاید برای «پیشدرآمدِ بیات اصفهان» بشناسید؛ یا برای تصنیفهایی چون «آتش دل»، «روزگار گذشته»، «هدیهی عاشق»؛ یا شاید هم برای چندین و چند ساعت موسیقیِ نابی که برای رادیوی ایران نواخت. شاید هم نه. شاید او را از جاویدان اثرِ پرآوازهاش بشناسید: «مرغِ سحر».
سالِ 69، استاد مرتضی نیداوود، در خارجِ ایران، و در حالی که سالهای سال بود دیگر شبیه به روزگارانِ جوانیِ نمینواخت، چَشم از دنیا فروبست. 27 سال پیش. در نخستین روزهای مرداد؛ 2اُم. بهبهانهی سالمرگِ این استادِ بزرگِ موسیقی ایرانی، بد نیست یکی دو خاطره بخوانیم و چند قطعه از شاهکارهای استاد را گوش دهیم.
نخست. استاد، بسیار شیفتهی «درویشخان» بود. درویشخان، استادِ نیداوود بود. پس از اتمامِ دورههای آقاحسینقلی، به مدرسهی و خدمتِ درویشخان رفت و مفصّل، از محضرش آموخت. حتّی نامِ «نیداوود» که آوازی از دستگاهِ همایون است، انتخابِ استادش، درویشخان، بود. ارادتاش، لفظی نبود. هرچند در همان لفظ هم برای درویش، کم نمیگذاشت. بهقولِ خودش: «درویشخان کسی بود که در موسیقی انقلاب کرد و انقلاب در موسیقی ایرانی، به نام ایشان است. اولاً تار پنج سیم داشت. مرحوم درویشخان 5 سیم تار را کرد 6 سیم. یک سیم اضافه کرد به تار و این خدمتی بود که درویشخان کرد. پیشدرآمد و تصنیف و رِنگ، به این شکلهای امروزی که هست، نبود. تمام اینها را درویشخان تنظیم کرد و مبتکر این کار ایشان بود. ایشان خیلی خیلی به موسیقی ایرانی خدمت کرد.»
میگویم لفظی نبود. نیداوود، پس از مرگِ نابهنگام و تلخِ درویشخان، آموزشِ شاگردان استادِ پیشیناش را برعهده میگیرد. شبیه به استادش، همکاری با ملکالشعرای بهار را ادامه میدهد. یا حتّی برای پرداختِ بدهیهای استادش، کنسرتی با محجوبی برگزار میکند. وقتی استادش مُرد، سردرِ مدرسهی موسیقیاش را -که در 1300 تاسیس کرد- همان «درویش» گذاشت. اینها، همه هم از منش و روشِ بخشنده و بلندیِ روحاش بود؛ و هم متاثّر از روابطِ خاصِ استاد-شاگردیِ آن زمان. آشکارا ارادتاش به استاد را اعلام میکرد؛ (بهنقل از محمدرضا شرایلی)، وقتی در کهنسالی از او برای اجرا در رادیو دعوت میشود، کارِ بهرایگانانجامشدهاش را «ادای دینی به موسیقی و بزرگانِ موسیقی میداند». منش و روشاش، با بقیّه بس متفاوت بود.
دوم.
وقتی کوچک بودم و مدرسه میرفتم، میآمدند میگفتند که داوود شیرازی، تار زده و بلبل نشسته روی دستهی سازش! من با آنکه کوچک بودم نمیتوانستم باور کنم که یک چنین چیزی میشود؛ تا این که شبی مهمانییی بود در باغِ صاحبِ جم، بنده تار میزدم و دیدم بلبل روی دستهی ساز نیامد ولی خیلی نزدیک، روی یک شاخهی درختی نشسته بود. من هیچ باور نمیکردم تا این که برای خودِ من، این پیشآمد، پیش آمد و بلبلی روی دستهی تار ننشست اما خیلی نزدیک بود. آنها که داشتند گوش میکردند اشاره به خواننده کردند که دیگر نخواند و من تار نواختم. بلبل هم جواب میداد.
آن شب که گذشت، فردایش دیدم، مردم حرفهایی میزنند و من باور نمیکردم!
به من میگفتند: « آن شب فلان جا تار زدید و بلبل روی دستهی تار نشسته بود!»
گفتم: «آقا اینطور نیست!»
میگفتند: «باید افتخار کنید! حال اگر میخواهید نگویید ما خودمان میگوییم!»
گفتم: «آقا روی دستهی سازِ من، بلبلی نیامده.»
خلاصه هر چیزی که از بچگی میگغتم یک چنین چیزی نمیشود، باور نمیکردند. فقط این را میگویم: اگر تار را نرم بزنید و اگر چکشی مضراب نزنید، بلبل نزدیک میآمد و از صدای نرمِ ساز، بلبل خوشش میآید.
سوم. «نخستین»ها گاهی خیلی عزیزاند. برای هر هنرآموزی، نخستین قطعهای که همنواست با نوایِ درونیاش؛ که در آرامش و بهتمامی مینوازد؛ آن قطعه که برای نخستینبار، بدان و به نواختنِ آن، افتخار میکند؛ این نخستین قطعه، همیشه بس عزیز و بهیادماندنیست. برای من، این نخستین قطعه، «پیشدرآمد بیات اصفهان» بود. برای یک مسابقه آموختماَش اما در نهایت، برایم تبدیل شد به «آن» قطعه. هنوز هم میانِ اِتودها و خردهقطعات و تمرینها، پیشدرآمد اصفهان میزنم و هر بار، در پیچوخم و «خمدرخمِ»* جریانِ آواها و نُتها، زمان از دست میرود.
چهارم. کمی از استاد بشنویم.
مصاحبهی رادیو ایران با مرتضی نیداوود
پیشدرآمد بیات اصفهان | تار غلامحسین بیگجهخانی و ضرب محمود فرنام
دریافت حجم: 3.12 مگابایت
پیشدرآمد بیات اصفهان | تار محمدرضا لطفی و سنتورِ مجید کیانی | آلبومِ بستهنگار
دریافت حجم: 3.73 مگابایت
پیشدرآمد بیات اصفهان | تیتراژِ سریال هزاردستان
دریافت حجم: 5.24 مگابایت
مرغِ سحر | قمرالملوکِ وزیری و تارِ نیداوود (کیفیتِ وحشتناک)
دریافت حجم: 5 مگابایت
مرغِ سحر | محمدرضا شجریان
دریافت حجم: 4.01 مگابایت
آتشِ دل |قمرالملوکِ وزیری و تارِ نیداوود
دریافت حجم: 8.43 مگابایت
بسکن، ایدل! | آهنگِ نیداوود، شعرِ پژمان بختیاری، آوازِ تعریف
دریافت حجم: 9.14 مگابایت
#سعدیانه:
همه قبیلهی من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
* عبارتیست از اشعارِ صائب.
یک جهان، دل را پریشان ساختن انصاف نیست / شانه درآن زلف «خمدرخم» نمیباید زدن
** برای خردهپروندهای دربارهی استاد، به صدا 122 سری بزنید.
بازخوانی فرهنگ از دورهی انقلاب ضرورت اساسی و همهجانبه یافت. زیرا انقلاب به هر حال ذات ما را عریان کرد. ما را واداشت به دیدن و دریافتنِ اینکه چه بودهایم و نمیدانستهایم. با انقلاب شروع کردیم به داوری دربارهی بازدارندگی خویش، و فاصلهگرفتن از آنها. یعنی فاصله گرفتن از ساختهای ی، اجتماعی و اقتصادی؛ و خواه ساختهای رفتاری و اخلاقی و گفتاری، و . ساختهایی که غالباً وجه مشخصه و حسن فرهنگی ما تلقی میشده است. اما چه بسا از منظر تحول و توسعه، مشکل یا عارضهای بیش نبوده است.
انقلاب اساساً نوعی ساختزدایی یا وانهادنِ ساختهاست. بهقصدِ تغییر در ساختها، هنجارها و ارزشهای مستقر پدید میآید. پس هم برای کشف و تداوم راههای دگرگونی، و هم برای درک تناسب اجتماعی این راه و روشها و ساختهای جایگزینشونده، باید از یک سو عوامل بازدارنده را بهدرستی بازشناخت؛ و از سوی دیگر اقتضاها و ایجابهای جامعه و دوران خویش را در روابط متقابل فرهنگها دریافت.
بازخوانیِ فرهنگ همچنان که تمرین انتقاد است، تمرین مدارا نیز هست. گسترشِ ذهنیت انتقادی و افزایش تحمل در برابر اندیشهها و عقاید دیگران، دو روی یک سکهاند. هر دو نیز کارکرد جامعهی مدنیاند که چشمانداز امروزینشان نهادی شدن حقوق و آزادیهای دموکراتیک است.
اگر انتقاد از «دیگری» مستم مدارا با «دیگری» است، نقد «خویش» مبتنی بر تحمل در «خویش» است. درک نارساییها و دشواریها، عارضهها و بازدارندگیهای فرهنگی ما، مدارایی دردناک میطلبد. بههمان اندازه که طرحِ «خیر» وجودمان ما را به وجود میآورد، درک «شر» وجودمان محزونمان میکند. اما با تامل در همین خیر و شر است که نشاط راهجوییهای تازه فراهم میآید و برای تحمل عقاید و آراء و انتقاد دیگران از خویش آماده میشویم.
به این اعتبار، بازخوانی فرهنگ، گفتوشنیدی با سنتِ خویش است. یعنی گفت و شنید یکی از اجزای این فرهنگ با اجزای دیگر آن است.
تحلیل و تاویل درون و بیرون ما از هم جداناشدنی است. چهبسا در بیرون میکوشیدهایم با فرهنگی دیگر ارتباط گیریم، اما در درون،ف بر همان اساس قدیم، یا روشها و گرایشهای همساز با اساس قدیم، عمل میکردهایم. چه بسا مبارزان ی و منتقدان تفکر و اخلاق و معرفت، و شاعران و نویسندگان و اندیشمندان که بهرغم تضاد با وجوه بازدارندهی کهن، و نفیِ نظری آنها، خود در عمل باز صدای همان وجوهِ بازدارنده میشدهاند و میشوند. بهرغمِ طرح گرایشهای مدرن، گفتارهای سنتی از زبان میتراود. [.] بهرغمِ طرح و درخواست دموکراسی، دیکتاتورمآبانه عمل میکنیم. بهرغم طرح مشارکت در توسعه، بیش از هر چیز مروج هدایتآمرانه میشویم. بهرغم نفی استبداد، به آمریت پدرانه و ریشسفیدانه، دیکتاتوری صالح و مصلح و نظایر اینها میگرویم که ریشه در ساختِ استبدادی دیرین دارد؛ و جامعه را در جهتِ جامعهی تودهوار هدایت میکند.
بنابراین از آزادی هم مستبدانه دفاع میکنیم.
(تمرینِ مُدارا -بیست مقاله در بازخوانی فرهنگ و .- / محمد مختاری / نشر بوتیمار / چاپ دوم)
در فصلِ پنج و ششِ سریالِ سوپرنچرال، زمزمههای غریبِ آزادی به گوشِ «فرشتگان» میرسد. یکی [کَستیلنام، همچو برادرش ابلیس اما با نیّتی دیگر] شورش میکند؛ از آسمان و از بهشت خروج میکند؛ به دنبالِ انسانها. این یاغیانِ دربند و محکوم به «آزادی» و این «مخیّران» مچانداخته با خودِ دستِ «سرنوشت». آزادی برایش غریب است؛ عجیب است؛ شیرین است. با اشتیاق، به آزادیِ تازهیافتهاش چنگ میزند. آن را چون تحفهای از سرزمینهای دور، برای فرشتگان، این سربازانِ سرد و فِسردهی سربهزیر، میبرد. نتیجه، «مسئولیّت» است؛ این فکر که اَعمالشان زین پس نه مقدّر که مخیّرانه است؛ «پیشبینی ناپذیرندگی» اَعمالشان؛ وُسعتِ لایتناهیِ قلمروِ اختیار و آزادی. هجومِ همهی این افکار، همهی این "آزادی"؛ حسِّ مسئولیت آنچنان بر آنها سنگینی میکند که «اضطراب1» به جانشان میافتد؛ همچو خوره. بهجانشان میافتد، بر گلویشان پنجه میافکند گوییِ افسانه و توهّمِ «ماهیّت2» از پیش تعیینشدهشان را زیر سوال میبرد؛ وظیفهی خدادادیشان؛ برنامهی دقیق و منظّمِ باریتعالی برایشان؛ همهی اینها را که حالا نه بخشی از ماهیّت که تمامِ «علّت [و غایتِ] وجودی3» آنهاست، زیرِ تیغِ اِنکار، اضطراب، اختیار و آزادی میبینند. و یکییکی به ورطهی جنون، جنایت، «رهبرجویی» و «خودفریبی5» کشانیده میشوند. اضطراب و آزادی، دو رویِ یک سکهاند؛ "انسان، آزاد است و انسان آزادیست4.": یک وضعیّتِ همیشگی از اضطراب؛ چه که اگر انسان منحصراً یک ماهیّت داشته باشد آن آزادیست؛ و این نه خبری خوش، که به درستی، "محکومیّت"ـی آزاردهنده، دشوار و اضطرابآور است.
راستی، عاقبتشان: همان شورشیِ مدهوش از زیستی آزاد، همان که در وهلهی نخست، ایدهی آزادی از بندِ «پدر[شان] که در آسمانهاست» را برای باقیِ ملائک ارمغان آورده بود، به گردابِ ربوییّت و «خداگونگی» افتاد؛ خدایی شد عادل، ناظم، خالق، سمیع، بصیر، و «قادر علی کلِّ شیئ» با اندک رویکردِ ماکیاولیستی نسبت به نیّاتِ نهچندان منفیاش. او فرشتگان را از دردِ بیدرمانِ اضطراب [=آزادی] رهانید [و عاقبتِ خودش؟. عاقبتش بیشتر از چیزی که ارزشِ نوشتن داشته باشد، هالیوودیست. در عاقبتِ همنوعشان اما درسهاست.]
طبیعی است اینها ناشی از بیشاندیشی (overthink?) دربارهی چندخطی از پلاتِ داستان سوپرنچرال است و جز کپیرایتِ نثرِ فارسی، متعلقست به سارتر که امروز چند صفحهای و گفتگویی با دوستی، موجبِ نوشتنِ این انطباقِ جالب شد.
1. Anguish
2. Essence
3. Raison d'Etre (=Reason for being)
4. از «هستی و نیستی»؛ ژانپُل سارتر
5. Mouvaise Foi (=Bad Faith/Self-deception)
بهــار سـوگـوار
نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید [=شـراب]
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشانِ داغِ دلِ ماست لالهای که شکفت
به سوگواریِ زلفِ تو این بنفشه دمید
بیا که خاکِ رهت لالهزار خواهد شد
زِ بس که خونِ دل از چشمِ انتظار چکید
به یادِ زلفِ نگونسارِ شاهدانِ چمن
ببین در آینهی جویبار گریهی بید
به دورِ ما که همه خونِ دل به ساغرهاست
ز چشم ساقیِ غمگین که بوسه خواهد چید؟
چه جای من؟ که درین روزگارِ بی فریاد،
ز دست جورِ تو ناهید بر فلک نالید
از این چراغ توام چشم روشنایی نیست
که کس ز آتش بیداد، غیر دود ندید
گذشتْ عمر و به دل عشوه میخریم هنوز
که هست در پیِ شام سیاهِ صبحِ سپید
کِهراست، سایه، درین فتنهها امیدِ امان؟
شد آن زمان که دلی بود در اَمان امید
صفای آینهی خواجه بین کزین دمِ سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان برچید
هـ.الف.سایه
آلبوم به یادِ عارف | ساز و آواز (نه لب گشایدم از گل، طول قطعه: ۱۲:۲۸)
تارِ لطفی، آوازِ شجریان، شعرِ سایه
امروز، روزِ جهانی بوس و بوسیدنـه! یکی از دوستانِ توییتری، چندتا از ابیاتِ بوسآمیز و بوسمحورِ فارسی رو یکجا توییت کرد. خواستم بینصیب نمونید.
اول از این دوتا که توی لیستِ استاد نبود و خودم در حافظه داشتم شروع کنیم که:
نوری و نهان از من،
حوری و رمان از من،
«بوس» از تو و جان از من،
بازار چُنین خوشتر!
خاقانی [اگر از فصاحتش شک کردید، تقصیری ندارید. از غزلیاتِ خاقانیست که فصیحند و شیرین، نه قصائد که پیچیدهند و متکلّف.]
♦
مجال من همین باشد که پنهان عشقِ او ورزم
کنار و «بوس» و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
*
ی بوسه عجب ی خوش عاقبتی ست
که اگر باز ستانند دو چندان گردد
حافظ
♦
گاه به ده ثانیه بی بیش و کم
گیری سی بوسه زمن پشت هم
ایرج میرزا
♦
گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است
شاطرعباس صبوحی
♦
مجالِ «بوسه»
به لبهای خویشتن بدهیم
که این
بلیغترین مبحثِ شناساییست
*
[مرسی از آقاگل]
رسم به نام بوسه غارت کنم لبت را
با عذر بی قراری، این بهترین بهانه
[اجـرای نامجو را از اینجا بشنوید.]
حسین منزوی
♦
قندِ آمیخته با گل نه علاج دلِ ماست
«بوسه»ای چند برآمیز به دشنامی چند
*
از بهر «بوسه»ای ز لبش جان همیدهم
اینم همیستاند و آنم نمیدهد
*
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
*
سه «بوسه» کز دو لبت کردهای وظیفهی من
اگر ادا نکنی قرضدارِ من باشی
حافظ
♦
جان و دل صد هزار دیوانه
از بوسهیِ یار خوش دهن گردد
*
چو عشق را هوس بوسه و کنار (آغوش) بُود
که را قرار بُود جان؟
که را قرار بود؟
مولانا
♦
شمارِ بوسه خواهد بود کارم
تو میده بوسه
تا من میشمارم
نظامی گنجوی در خسرو و شیرین
♦
گفتند میهمانیِ عشاق میکنی
سعدی به بوسهای ز لبت میهمان توست
*
رها نمیکند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
*
از لعلِ لبِ شکرفشانت
یک بوسه به صد هزار جانست
سعـدی
♦
آری، که چو آن ماه بُود بازرگان
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان
*
کار بوسه چو آب خوردنِ شور
بخوری بیش تشنهتر گردی
رودکی
پاسخ آمد؛ #انسجام و #حضور_مردم
"بدون همکاری نهادها و تریبونهای مختلف، نمیتوان انتظار داشت اعتماد عموم مردم به حاکمیت افزایش پیدا کند."
#مخاطب_بایدها
حواشی
میم. پس از این پاسخ، بعضیها به نکتهی مهمی اشاره کردند؛ به نظر من یکی از تفاوتهای خاتمی و ، این است که اگرچه شاید درنهایت زورش نرسد و بازی را ببازد، اما از مچانداختن اِبایی ندارد. (خاتمی کوتاه آمد. پشتیبانی مردم از دولت منتخبشان کافی نبود و او هم کوتاه آمد.)
جیم. اتفاقِ شگرفی نیست! D: یک پاسخ سادهست هرچند کمی، خیلی کم، به استقامتِ در این مسیر امیدوارم میکند.
[توییت کیوان حسینی، درهمین مورد.]
22 خرداد 1388
اینجانب . هشدار می دهم که تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نخواهم شد.
ما تنها در صورتی به این اطمینان میرسیم که دستاوردهای ی – اجتماعی خود را به زندگیهای روزمرهمان متکی کنیم. در طول یک قرن گذشته مردم ما از این قبیل دستاوردها کم نداشتهاند، اما همه آنها متکی به مبارزه بوده است؛ تا فضای جهاد و تلاش وجود داشت این دستاوردها زنده بود و همین که مردم خسته میشدند یا تصور میکردند باید به خانههایشان بازگردند محصول از میان میرفت. مبارزه امری مقدس است، اما دائمی نیست. آنچه دائمی است زندگی است. | بیانیهی شماره 13
خشونت چاره ساز نیست. ادخلوا فی السلم کافه؛ همگی در مسالمت وارد شوید. خشم مرکبی است که سوار خود را به زمین میزند. | بیانیهی شماره 13
پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد. همه باید با هم کامیاب شویم، اگرچه برخی مژده این کامیابی را دیرتر درک کنند. | بیانیهی شماره 13
پیروزی ما در گرو معاضدتوپیوند با یکدیگر است، و در این «یکدیگر» تمایزی میان ما و مردمی که به دیگران رای دادهاند نیست. حتی آنانی که اینک رو در روی ما به خشونت متوسل میشوند در اخوت ما شریکند. بیانیهی شماره ۹
به صبر و متانتی که در حرکت مردم وجود دارد نگاه کنید؛ خواستههایشان را با چنان حوصلهای زندگی میکنند که گویی میتوانند صد سال آنها را زندگی کنند؛ حوصلهای که مخالفانشان را خسته کرده است، حوصلهای که از رشد حکایت میکند. | بیانیهی شماره 16
و البته که؛
زندگی ادامه دارد و افراد موقتی هستند. هر جمعی و جماعتی که سرنوشت خود را به بود و نبودکسان پیوند زدند سرانجام – حداقل با فقدان او – سرخورده شدند. هرگاه مردمی برای به تنی یا افرادی از همراهان عادی خود امتیازات بیدلیل قائل شدند سرانجام تشخیص عقلانی خود را در مقابل خواست آنان واگذار کردند و به جاه طلبان مجال دادند که در آنان طمع کنند. | بیانیهی شماره 13
#یادآر http://viceversa.blog.ir/post/415
مشتنمونهی خروار بخوانید؛ http://alef.ir/vdcau6ni.49neo15kk4.html?63192
#موقت
درباره این سایت